کام راندن در چیزی، کامران بودن در آن چیز. کامیاب بودن و بمراد رسیدن. نایل آمدن به آن چیز. (از آنندراج). بهره بردن از چیزی. متمتع شدن از چیزی: جهان بکام تو بادای وزیر ملک آرای که تا بدولت شاه جهان تو رانی کام. سوزنی. چون خواجه نخواهد راند از هستی زر کامی آن گنج که او دارد انگار که من دارم. خاقانی. ، عیش و عشرت کردن با کسی: می آورد و رامشگران را بخواند همه کام ها با سیاوش براند. فردوسی. یک چند شها کام بزم راندی شاید که کنون کار رزم سازی. مسعودسعد. ز گیتی کام راندن با تو نیکوست ترا خواهد دلم یا جفت یا دوست. (ویس و رامین). مدت ششماه میراندند کام تا به صحت آمد آن دختر تمام. مولوی
کام راندن در چیزی، کامران بودن در آن چیز. کامیاب بودن و بمراد رسیدن. نایل آمدن به آن چیز. (از آنندراج). بهره بردن از چیزی. متمتع شدن از چیزی: جهان بکام تو بادای وزیر ملک آرای که تا بدولت شاه جهان تو رانی کام. سوزنی. چون خواجه نخواهد راند از هستی زر کامی آن گنج که او دارد انگار که من دارم. خاقانی. ، عیش و عشرت کردن با کسی: می آورد و رامشگران را بخواند همه کام ها با سیاوش براند. فردوسی. یک چند شها کام بزم راندی شاید که کنون کار رزم سازی. مسعودسعد. ز گیتی کام راندن با تو نیکوست ترا خواهد دلم یا جفت یا دوست. (ویس و رامین). مدت ششماه میراندند کام تا به صحت آمد آن دختر تمام. مولوی
کنایه از زبونی و تسلیم شدن. (حاشیۀ وحید بر خسرو و شیرین). - به قایم راندن، کنایه از زبون شدن: به حیرت مانده مجنون در خیالش به قایم رانده لیلی با جمالش. نظامی
کنایه از زبونی و تسلیم شدن. (حاشیۀ وحید بر خسرو و شیرین). - به قایم راندن، کنایه از زبون شدن: به حیرت مانده مجنون در خیالش به قایم رانده لیلی با جمالش. نظامی
عصبانی شدن. غضب راندن. غیظ کردن: کامکاری کو چو خشم خویشتن راند بروم طوق زرین راکند در گردن قیصر درای. منوچهری. بحدی بر دشمنان خشم براند که دوستان را اعتماد بماند. (گلستان سعدی). تو گر خشم بر وی نرانی رواست که خود خوی بد دشمنش در قفاست. سعدی (بوستان). بر غلامی که طوق خدمت بست خشم بیحد مران و طیره مگیر. سعدی (گلستان)
عصبانی شدن. غضب راندن. غیظ کردن: کامکاری کو چو خشم خویشتن راند بروم طوق زرین راکند در گردن قیصر درای. منوچهری. بحدی بر دشمنان خشم براند که دوستان را اعتماد بماند. (گلستان سعدی). تو گر خشم بر وی نرانی رواست که خود خوی بد دشمنش در قفاست. سعدی (بوستان). بر غلامی که طوق خدمت بست خشم بیحد مران و طیره مگیر. سعدی (گلستان)
حاجت برآوردن. بمراد و آرزو رسانیدن. (آنندراج). کسی را به مقصود رساندن. آرزوی وی برآوردن: بدو گفت دادم من این کام تو بلندی بگیرد مگر نام تو. فردوسی. روزی بس خرم است می گیر از بامداد هیچ بهانه نماند ایزد کام تو داد. منوچهری. گفتی بدهم کامت اما نه بدین زودی عمری شد و زین وعده کمتر نکنی دانم. خاقانی. کام درویشان و مسکینان بده تا همه کامت برآرد کردگار. سعدی. من بی تو نه راضیم ولیکن چون کام نمیدهی بناکام. سعدی. سر زلف بتان میداد کامم ولی روی پریشانی سیاهست. میربرهان ابرقویی (از آنندراج). گل کام تازگی و تری داد در هرات مرحوم بلبلی که اسیر بهشت ماند. درویش واله هروی (از آنندراج). - کام بر کسی دادن، وی را پیروز کردن. او را غالب کردن. غلبه دادن کسی را بر دیگری: نیاکانت را همچنان نام داد به هرجای بر دشمنان کام داد. فردوسی. دلم را برزم اندر آرام ده بر ایرانیان بر، ورا کام ده. فردوسی
حاجت برآوردن. بمراد و آرزو رسانیدن. (آنندراج). کسی را به مقصود رساندن. آرزوی وی برآوردن: بدو گفت دادم من این کام تو بلندی بگیرد مگر نام تو. فردوسی. روزی بس خرم است می گیر از بامداد هیچ بهانه نماند ایزد کام تو داد. منوچهری. گفتی بدهم کامت اما نه بدین زودی عمری شد و زین وعده کمتر نکنی دانم. خاقانی. کام درویشان و مسکینان بده تا همه کامت برآرد کردگار. سعدی. من بی تو نه راضیم ولیکن چون کام نمیدهی بناکام. سعدی. سر زلف بتان میداد کامم ولی روی پریشانی سیاهست. میربرهان ابرقویی (از آنندراج). گل کام تازگی و تری داد در هرات مرحوم بلبلی که اسیر بهشت ماند. درویش واله هروی (از آنندراج). - کام بر کسی دادن، وی را پیروز کردن. او را غالب کردن. غلبه دادن کسی را بر دیگری: نیاکانت را همچنان نام داد به هرجای بر دشمنان کام داد. فردوسی. دلم را برزم اندر آرام ده بر ایرانیان بر، ورا کام ده. فردوسی